پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پرنیان

آب بازی

دخترک نازنینم امروز برای اولین بار آب بازی کردی... موقع حمام داخل لگن نشستی و دستت رو توی آب میزدی و ما رو خیس کردی... خیلی لذت میبردی... البته همیشه موقع حمام آرومی.. فقط موقع لباس پوشیدن یه مقدار گریه میکنی... ولی آب بازی رو دفعه اول بود... بعدش هم اومدی و شیر خوردی و خوابیدی ...
26 خرداد 1396

اولین مروارید

دختر ناااااااااااااااااااااااازم رویش اولین دندونت مباااااااااااااااااااااااااااااااارک دقیقا 219 روز بعد از تولدت( 7 ماه و 7روزگیت) اولین مروارید سفیدت داره در می یاد. چند وقتی بود که بیقراری میکردی و همه ش نق میزدی نگو خانم میخواد دندون در بیاره... آخه هیچ علامتی هم نداشتی... نه آبریزش دهان نه تب... فقط چند روزی بود که یه کم شکمت شل کار میکرد، که من فکر کردم سرماخوردی یا آب به آب شدی برات آرزو می کنم که تمام مراحل زندگیت رو براحتی پشت سر بذاری عروسکم. لحظه لحظه ی بزرگ شدنت برای همیشه توی ذهن من و بابایی می مونه و بدون همیشه ی همیشه برای ما عزیزترینی  و از همه ی دنیا با ارزش تری . توی هر شر...
15 خرداد 1396

غذا خوردن

دخترکمممم انقدر از دست عصبانیم کلی گریه کردم... آخه هیچی نمیخوری و روند وزن گیریت همچنان کند هست.... منو با خوردنت دق میدی قراره امروز بریم رباط خونه مامان فاطی... عمه زهرا ۵ ماهی میشه که ندیدت... همه دلشون برات یه ریزه شده ...
11 خرداد 1396

اولین پارک

امروز دوم ماه رمضان بود... سحر بابا گوشیش رو خاموش کرده بود و ما خواب موندیم ... من امروز رو روزه نگرفتم... عصر بود که بابا تماس گرفت و گفت عمو سالار گفته من افطار درست میکنم، شب بریم بیرون... ساعت 8 و نیم بود که بابایی و عمو سالار اومدن دنبالمون... شما خواب بودی... بخاطر شما من پیشنهاد دادم یه پارک نزدیک بریم که اگر لازم شد بتونیم زود برگردیم... به همین خاطر رفتیم پارک باران خودمون... عمو ماکارانی درست کرده بود... تا سفره پهن شد شما بیدار شدی بعد از خوردن افطاری با هم رفتیم و یه کم تاب سوارت کردم... ولی ظاهرا خوشت نیومد، چون عکس العملی نشون ندادی ساعت 10 هم که شد شروع کردی به بیقراری که برگشتیم خونه ...
7 خرداد 1396

7 ماهگی

سلام به دختر یکی یدونه و خوشگل من امروز 7 ماه ت تموم شد.... با وزن 6600 و قد 65... از غذا خوردنت بگم سرلاک رو تازه که شروع کردم با میل میخوردی ولی زیاد طول نکشید و مثل سوپ و بقیه غذاها کم میلی میخوریش حالا بهت تخم مرغ هم میدیم کم کم باید معده کوچولوت آمادگی غذای بیشتری داشته باشه الهی فدات بشم حالا میتونی سینه خیز بری و بشینی زیادی به من وابسته ای .... من باید همه ش جلوی چشمت و کنارت باشم ... گاهی حتی دستشویی هم نمیتونم برم از اینکه پشت پنجره بنشینی و بیرون رو تماشا کنی خیلی لذت می بری... مدام همه چیز رو توی دهانت میبری و مدام نق میزنی از بیرون که میایم خونه تا در رو میبندم گریه می کنی ... ددری ...
5 خرداد 1396
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد